تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 181
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 388
بازدید ماه : 2718
بازدید کل : 72732
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 181
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 388
:: بازدید ماه : 2718
:: بازدید سال : 22916
:: بازدید کلی : 72732
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یك روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یك مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود...

تا این‌كه زنگ زد و گفت من جبهه‌ام.

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یك مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه كرد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 815
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم

و رفتم پایگاه بسیج.

گفتند اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام.

از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.

بعداً که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 735
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.

چه برداشتی از جبهه دارید؟ بخدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

کلوا و اشربواحتی اذابلغت الحلقوم

دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز

مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)

آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)

چهره ترکش پسند(صورت نورانی)

موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند)


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 865
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

بچه وروجك

یكی میگفت:

پسرم اینقدر بی تابی كرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه .

وروجك خیلی

هم كنجكاو بود و هی سوال میكرد:

بابا چرا این آقا یه پا نداره؟

بابا این آقا

سلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟

بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟

بابا چرا

این تانكها چرخ ندارند؟

تا اینكه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا كه مثل

بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم .

پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانین؟

گفتم چرا پسرم!

پرسید پس چرا این آقا این قدر سیاهه ؟

منم كم نیاوردم و گفتم :

 

باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته،فهمیدی؟


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 872
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

حوری عزیزم!!!

فاو بودیم!

گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"

گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".

گفتم:" خب!

گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند.

یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.

خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.

تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.

می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد.

داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.

خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!

خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.

بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!

داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم.

صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.

چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.

گفت:" چرا می خندی؟".

دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 908
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

خاطره

چندنفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی.قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یكی باید مدام آن را باد می‌كرد و گرنه غرق می‌شد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی كرده آن را زیر گل و لای كنار رودخانه پنهان كردیم.

كارمان این بود كه در جاهایی كه رفت و آمد عراقی ها بیشتر بود مین بگذاریم یا زیر شعارهایی كه روی دیوار می‌نوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی می‌دیدیم از آن برای كاشت تله های انفجاری استفاده می‌كردیم.

كارمان كه تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان كنسروهای لوبیای مربوط به سال 1970 ارتش بود.خیلی بد مزه و بدبو بود.

مجتبی امینی گفت: من كه این رو نمی‌خورم.

گفتم:شوخی نكن چاره ای نیست باید همین رو بخوری.

گفت: نه بامن بیاین من می رم غذای عراقی ها را می‌آرم.

كنار ریل راه‌آهن خرمشهر، جایی كه ریل پیچ داشت، خانه‌ای بود كه سروصدای بیش از صدتا عراقی از این خانه می‌آمد، با صدای بلند عربی صحبت می‌كردند. پشت ریل كه مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم.

مجتبی تفنگش را روبه جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه. گفتیم الان سروصدای عراقی ها بلند می‌شود و بیرون می‌ریزند. چند تا مین جلوی در خانه كار گذاشتیم. برنامه این بود كه وقتی عراقی ها پشت سرش بیرون می‌آمدند، تعدادی از آنها می‌رفتند روی مین، بقیه هم دقایقی می‌ترسیدند بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا می‌كردیم. یكدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم كه روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرف‌تر نشستیم. یك آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود.

با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟

بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت:

« منم!»

ترق!

ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:

« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و

بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟»

و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی

از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»

ترق!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 952
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

 

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

 

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

 

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

 

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

 

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 832
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

یكی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم

در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یكی از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقیه هم به

او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یكی از بچه‌های آذربایجانی -

كه آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ

انتهای پیراهن او را به پتوی كف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه كه متوجه كار او شده بودند،

به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست برای خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جایی گیر كرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...

نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او كه این كار را كرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

یك تركش هم به سرم خورده بود كه بعداً متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را كه خواندم، یك مسكن زدند و خوابیدم. نصف

شب بود كه گفتند: بیدار شو!

ما را بردند توی اتوبوس. گیج بودم كه گفتند داریم به تهران می‌رویم. راننده می‌خواست در كرج برای نماز

نگه دارد، ولی نماز داشت قضا می شد. به خاطر همین كنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانیم. همه خونین و

مالین بودند و آبی هم برای وضو نبود. بچه‌‌ها پس از تیمم كردن، شروع كردند به نماز خواندن. چون مسكن‌های

قوی به بچه‌ها زده بودند، حال طبیعی نداشتند و هر كس به یك طرف نماز می‌خواند. صحنه بسیار جالبی شده

بود، با خودم گفتم: اگر یك دوربین بود و این صحنه را می‌گرفتم، همه از خنده روده‌بر می‌شدند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 955
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.