تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 873
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 1320
بازدید ماه : 2044
بازدید کل : 72058
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 873
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 1320
:: بازدید ماه : 2044
:: بازدید سال : 22242
:: بازدید کلی : 72058
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

 

13- شهید مهدی رضوانی 15 ساله بود غواص اسیر شد کلی شلاق خورده بود بدنش تاول زده بود روی شیشه خورده غلطش دادن بادستش آویزان کردند وبه شهادت رسید

14- سه تا اسیر فرار کردند تاآمار اسرا را به سازمان ها برسونند متأسفانه اسیر شدند پای یکی از آنها را با اره بریدن دومی از آنها را پای اش را، پیک نیک آوردن گذاشتن روی آن پیت روغن دوتا پاشو گذاشتن داخل آن سومی را کنده های چوپ به پاش بستن بنزین ریختن آتش زدن دونفر شهید شدند اما رزمنده ای که پاهاش را قطع کردند الان در مازندران هستند

15- تو اسارت بود دست و پاش بسته بودند چشماش هم بسته بود از شدت شکنجه احساس شدید تشنگی می کرد می گفت آب- آب بعد گفتن برات آب آوردیم دهنت رو باز کن نمی دید چشماش بسته بود آب 100درجه جوش ریختن تو دهنش فقط می گفت حسین حسین حسین


:: موضوعات مرتبط: خاطرات آزاده ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

چندتا شهید توی اردوگاه بودند..از آنهایی که توی اسارت شهید شدند..

رفتیم مرتبشان کنیم...بگذاریمشان یک گوشه...زیر بغل یکیشان را گرفتم

که بلندش کنم..دیدم روی دستش یک چیزی نوشته...دستش را آوردم بالا..نوشته بود

(( مادر ! از تشنگی مردم ))


:: موضوعات مرتبط: خاطرات آزاده ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

 

یک روز که در محوطه اردوگاه تکریت با بچه ها در حال قدم زدن بودیم، فرمانده اردوگاه همه اسرا را فرا خواند و گفت به صف شوند و بچه ها نیز در ردیف‌های پنج نفره به صف شدند و فرمانده اردوگاه ضمن معرفی مسوول بهداشت گفت ایشان رهنمودهایی برای حفظ بهداشت در محیط اردوگاه دارد که شما بایستی به آن عمل نمایید.

 

مسوول بهداشت شروع به صحبت کرد و گفت برای شما صابون آورده‌ایم و به هر کدام از شما یک قالب می دهیم.

 

ما به او گفتیم آخر ما حتی آب برای خوردن نداریم، صابون را چه کار می‌توانیم بکنیم؟

 

به هر حال او حرف خود را زد و رفت. پس از چند روز فرمانده اردوگاه مجددا همه اسرا را فرا خواند و گفت: بروید و آن صابون‌ها را بیاورید.

 

بچه ها رفتند و آن را آوردند و به صف شدند. اطراف آنها را نگهبان‌ها با باتوم و میل گرد و سیم خاردار گرفته بودند.

 

فرمانده اردوگاه در یک حرکت غیر منتظره دستور داد که اسرا صابون‌های تحویلی را بخورند. بچه‌ها تعجب کردند، اما او اسرا را مجبور نمود که این کار را انجام دهند.

 

از این رو به زور به تعدادی از بچه‌ها صابون خوراندند و به سبب همین امر حال یکی از آنها خیلی وخیم شد.

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات آزاده ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 927
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.