تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 359
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 806
بازدید ماه : 1530
بازدید کل : 71544
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 359
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 806
:: بازدید ماه : 1530
:: بازدید سال : 21728
:: بازدید کلی : 71544
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 15 اسفند 1392
همچنان سینه خیز، در خاکریز زندگی

گزارشی از زندگی جانبازی که تنها دارایی‌اش عکس‌هایش است

حاج خدر دستش را برد زیر بالشتش،‌ انتظار بیرون آوردن هر چیزی را داشتم به جز عکس قدیمی و کوچک امام...

به گزارش فرهنگ نیوز سایت ندای ارومیه، نوشت: آدرس سر راست بود و واضح! در آن حوالی کمتر کسی پیدا می شد که حاج خِدِر ما را نشناسد. میگفتند بسیجی هست و انقلابی! دنبال خانه اش که میگشتم،‌ از چند نفری آدرس را جویا شدم،‌ نمیدانم چرا به هر کسی که میرسیدم نفس هایش سنگین می شد و چشم هایش را به زمین می دوخت.

بالاخره،‌ خانه ی حاج خدر را یافتم! حاجی نبود اما آن قدر بسیجی بود که حاجی صدایش کنند.

خانه از بیرون کوچک بود و محقر؛ طول و عرضش هفت،‌ هشت قدمی بیشتر نمی شد! در خانه را زدم! با همان تیپ خبرنگاری خودم منتظر شدم تا حاجی در را باز کند و برایش ژست خبرنگاری بیایم!هر چقدر منتظر ماندم کسی در را باز نکرد.

بار ها و بار ها در را با سنگی که در دست داشتم به صدا درآوردم،‌ اما کسی نیامد...

از معرف حاج خدر شنیده بودم که،‌ حاجی نمی تواند از جایش تکان بخورد،‌ در فکر بازگشت بودم که ناگهان چشمم به تیر چراغ برق چسبیده به خانه خدر افتاد.

از تیر چراغ برق بالا رفتم و از دیوار خانه به داخل حیاط پریدم،‌ از پنجره تنها یک پا که پوستش سوخته بود دیده می شد! تکان هم نمی خورد. با خودم گفتم،‌ شانس ما را،‌ نکند مرده باشد!

اتاق دیگر،‌ در چوبی اش بسته بود،‌ بی شک همان اتاق حاج خدر پیر ما بود. با چند بار یاالله گفتن در را باز کردم،‌ خدر زنده بود . . . زنده!

انتظار داشتم با برگرداندن صورتش دو چشم پیر و فرسوده مرا نظاره گر باشند،‌ اما خدر یک چشم بیشتر نداشت.

با صدایی آرام  و لرزان گفت: سلام! کی هستی پسرم؟گفتم دوست فلان کس هستم،‌ آمده ام به دیدنت  از طرف او  ببینم کم و کسری نداری! نخواستم بداند که خبرنگارم! نمیدانم چرا...

خواستم حال و روزش را بپرسم،‌ دیدم پرسیدن ندارد! یک پای گچ گرفته! یکی چشم از حدقه بیرون آماده! دست هایی سوخته و ناکار آمد! پوستی به استخوان چسبیده و شکمی که آن را از من مخفی میکرد،‌ بعد ها گفت سوختگی اش دیدنی نیست!

به معنای واقعی در شوک بودم. اما سئوال دیگری نبود! حاجی حالت چطور است؟

- خدا را شکر. شکر خدایا!

با خودم گفتم: برو بابا دلت خوش است،‌ سرم را که برگرداندم روی دیوار های سیاه  اتاقش عکس های زیادی بود! باکری بود و امینی بود و . . . .

دید که عکس ها را نگاه میکنم،‌ پرسید: پسر مهدی خوب است؟ چند سال دارد؟

گفتم کدام مهدی حاجی؟

- آقا مهدی باکری دیگر!

- آهان ؛ بله،‌ چند روز پیش در تلوزیون بودند! بزرگ شدند ماشاءالله!

- خدا را شکر  آخرین بار خیلی کوچک بود

آقا مهدی آدم عجیبی بود!زود عصبانی می شد و در همان حال آخر مهربانی بود!

خواستم از زبانش حرف بکشم ؛مگر شما با آقا مهدی هم بودید؟

حاج خدر هم ساده بود هر چه که به درد یک خبرنگار می خورد را ریخت روی دایره :

قبل از انقلاب در همین شهر خودمان! آخر عامل انقلاب بودیم!آن قدر کتک خوردیم  از این محمدرضایی ها که این چشممان را از دست دادیم.

انقلاب که شد،‌ از اولین هایی بودم که اسمم را بسیجی گذاشتند! آنجاست آنجا زیر...

با دست زیر فرش پاره پاره اتاقش را نشان میداد. فرش را که کنار کشیدم دیدم تمام افتخاراتش را تمیز و مرتب داخل یک کیسه نگه داشته است!

همه چیزش چندین و چند کارت بسیج در شکل و قیافه های مختلف بود.

گفتم حاجی دیگر چه ها داری؟

دستش را برد زیر بالشتش،‌ انتظار بیرون آوردن هر چیزی را داشتم به جز عکس قدیمی و کوچک امام را...

- این عکس را در تمام جبهه هایی که شرکت کردم با خود در جیب داشتم.

بله ؛همه زندگی حاج خدر رزمنده همین بود! عکس امامش و رفقای رزمنده شهید ،‌ اما غصه خدر چیز دیگری بود ،‌ انگار جا مانده بود از عکس های روی دیوارش . . .

حاج خدر را سال های بعد از انقلاب در دکه کوچکش آتش زده بودند! هیچ کس نفهمید این اقدام علیه خدر را چه کسی انجام داده بود اما همسایه هایش میگفتند: مطمئنیم کار ضد انقلاب بود! خدر پدرشان را در آورده بود.

- خوب حاجی میگفتی،‌ بعد از انقلاب چه شد؟

- جنگ که شد هر چه نامرد روی زمین بود ریخت سرمان! شهر مارا این منافقین و حزب های نامسلمان بیشتر تهدید می کردند!از تمام این دنیا یک خانه کوچک داشتم و چند تا فرش و یخچال و ...

گفتم من که هنوز احتیاجی به این چیز ها ندارم،‌ بچه ها فرش برای نشستن ندارند. پادگان یخچال ندارند.

خانه ام را لخت کردم و هرچه بود و نبود فرستادم به جبهه!تنها خودم مانده بودم ،‌ که خودم هم عازم شدم.

همه چیزم را برای جبهه گذاشتم و ماه ها در کوه های سیلوانا و تقریبا تمام مناطق عملیاتی دفاع کردم!مدعی هیچ چیز هم نیستم و به هیچ مسئولی هم احتیاج ندارم.

- حاجی ناهار خوردی؟ اصلا کسی رو داری بیاید پیشت؟

- خدا هست پسر ؛چند ماهی هست که دیگر اصلا نمیتوانم تکان بخورم،‌ سه روزی را در خانه مانده بودم و از آن جایی که هیچ کسی را ندارم که به من برسد سه چهار روز  گرسنه ماندم و با آب و مانده غذاها خودم را سیر میکرد. بعد از چند روز همسایه ها فکر کردند مرده ام و عین تو از دیوار پریدند.

خدا خیرشان دهد،‌ آمدند و چند تکه ای نان برای آوردند،‌ یک هفته ای است که خودم را سیر میکنم!

- با نان؟ نان خالی؟ کجا هستند؟

- همان اتاق روبه رو ریختند روی زمین،‌ نعمت خداست نمیتوانم جمعش کنم! آبی هم هست! کمی هم رب در یخچال دارم! نان و رب!

خیلی سخت بود آنجا،‌ در برابر کوه عزت و تقوا بنشینی و گریه ات در نیاید!

خدر حال و روزم را فهمید: خدا را شکر پسر،‌ این که چیزی نیست،‌ هفته ها در کوه های سیلوانا  گرسنه مانده ام،‌ همه بچه ها گرسنه بودند اما به خدا هیچ چیزی از ایمانشان کم نشد.

همین همسایه ام که برایم نان آورد گفت: آخر این حق نو نیست ؛این چه انقلابی هست که با تو اینگونه می کند؟ حالش را گرفتم ؛گفتم جانم فدای آقا! حرف مفت نزن  بچه! منت نذار،‌ اگر نمیخواهی وردار و نان هایت را با خود ببر...

مانده بودم با این حاج خدر چه کنم ؛گفتم: چرا جانبازی نگرفته ای پدر من؟

- پسر من اهل منت نیستم!یک بار از در راهم ندادند،‌ برگشتم و دیگر نرفتم!

من برای امام و انقلاب جنگیدم! نه برای خودم

از مسئولین کسی پیشت می آید؟

- خدا رحمتشان کند،‌ چند تا از شهیدان آمدند،‌ اما بعد ها آن ها هم رفتند پیش حمیدو مهدی،‌ نمیدانم چرا مانده ام ؛اما باز هم شکر،‌ شکر

اتاق حاج خدر،‌ لامپ نداشت. اتاق حاج خدر بعد از غروب تاریک می شود. اتاق حاج خدر بخاری اش استاندارد نبود. اتاق حاج خدر دودکشش درست حسابی به دیوار وصل نشده بود. اتاق حاج خدر سیاه سیاه بود. قرص های حاج خدر چند قدم آن طرف تر افتاده بود و دستش به آن ها نمیرسد. حاج خدر از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود،‌ چند تا قرص بیشتر نخورده بود. تسبیح حاج خدر روی میخ دیوار،‌ تار عنکبوت بسته بود،‌ خودش می گفت: چند وقتی هست که میخواهم با تسبیح صلوات بفرستم،‌ دستم نمیرسد!! هر کس که می آید یادم میرود بگویم که آن را به من بدهد!

در آخر گفت: وصیت کرده ام،‌ بعد از مرگم،‌ این خانه ام را بفروشند و صرف بسیج کنند!

هیچ جمله ای توان ورود به ذهنم را نداشت! حداقل کارهایی را که میتوانستم برایش انجام دادم. لامپ اتاقش را عوض کردم! غذایش را آماده کردم!

موعد وداع گفتم: حاجی کاری نداری؟ من بروم؟

- برو پسرم. فقط خیلی تشنه ام! از آن پشت آب بیاور! فلاکسی چایی را که همسایه اش صبح ها برایش پر می کند را تمام کرده بود! آب میوه ای برایش مهیا کردم!

دست های حاج خدر توان گرفتن آب میوه را در دست نداشت! میریخت روی لباسش! آب میوه خنک را که از دستانم مینوشید،‌ با خود گفتم: مرد جبهه های جنگ،‌ حجکم مقبول حاجی.

در مسیر برگشت،‌ به هیچ چیزی جز این کوه مردانگی فکر  نمی‌کردم،‌ در فکر آقایانی بودم که برای میزهایشان چه ها نمی کنند و این مرد برای انقلاب چه ها نکرده است؟

شاید فردا حاج خدر در غافله هم رزمانش باشد...

بگذار برود،‌ خدر،‌ با زمینی ها غریبه است...

منبع: فارس










http://shomalefarda.com/images/stories/news/2715471363982212.jpg



جانباز .نماز.jpg





:: موضوعات مرتبط: گالری عکس جانبازان , ,
:: بازدید از این مطلب : 842
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.